Monday, January 14, 2008

هاجر


باران صداي شرشرش مي آيد از آن ور
آن ور؟ همين نزديكيا آن سوي پشت در
آنسو كه رفتي پس پريروز از كنار من
تا پشت آن تا پشت هر چيزي از آن بدتر
آن سو كه چشمانت مرا توي خودش گم كرد
توي غباري تيله اي توي غباري تر
آن سو كنار استكان خالي فالت
در پشت پشت پشت اين خاموشي آخر
يكبار تا آن سوي شك با تو سفر كردم
با تو تمام هستي اين چشم بي باور
آن خود تمام عمر اين كوچكترين من بود
آن خود تمام صحنه اين شخص بازيگر
از آسمان تا لحظه رفتن خبر باريد
" باران مي آيد از دو چشم خسته هاجر"
هاجر شبيه لي لي يك دختر لنگ است
پايي شبيه دست من اين دست عصيانگر
هاجر تمام خانه اش خيس است از اندوه
اندوه مي بارد بروي خانه اش جر . . . جر
يكبار من بودم و چشمان سياه تو
Text Colorتخت و اتاق و پرده و ايينه و خنجر
يادم مي آ مد لحظه افليج زاييدن
درد و اتاق و گريه و بازيچه اي ديگر
درد و تمام عمر و يك دفتر پر از خالي
خطي چنان چشمان تو بر روي اين دفتر
سرخي . . . تمام صحنه يك لحظه به سرخي زد
ديوار و تخت و پرده و حتي تمام در
من بودم و يك هق هق تلخ پر از لبخند
من بودم ومرگ تمام هستي هاجر

Monday, January 7, 2008

آنسوي خطي كه مرا, يكباره اتفاق
آري منم, الو؟ همان يك مرده توي باغ
يك قطره از سه قطره خون گرم سرخ خيس
من روزمرگيم فقط... اينجا تو را سراغ
مي گيرم از بوي غليظ اين حوالي و
مي ميرم اينجا بيخودي كنج همين اتاق
تو بوي امروز عجيب خانه و موبايل
من فكر مرگ مضحك يك زن دم اجاق
دارم تباني مي كنم با دردهاي خود
ممنوع بعد از اين به من, هر گونه اشتياق
فكر پلنگ صورتي... ديگر, جهان گرگ
بيچاره من, من كه هنوزم با غم كلاغ
خود را به دنياي مترسك ها... فروشيم
گم, گم شبيه صورتت آنسوي ننگ داغ
حالا برو, اين خانه و پول و لباس و كار
اين يونجه هاي طرح نو, با اين همه الاغ
من فصل سرد آخرينم, ابتدا كجاست؟
يك برگه آنجا, پيش آن فانوس, روي تاق
ديگر تمام ميشوم... هي قار قار قار
اينسوي خط قطره هاي خوني طلاق
يك خانه سرشار از حياتي سبز مال تو
من قسمتم داري, همان جا انتهاي باغ

دچار حادثه بودم و هستم.شكل صريح فراموشيهاي چند جانبه. اما افسانه خيالاتم - جريان پيوسته اي كه مرگ ندارد - مرا به ظهوري دوباره مي خواند. مي گويم"مگر مي شود؟" مي گويد "آري", به همين راحتي . . .تق, تق, تق و نامه سرگشاده اي كه به تمام جهان ارسال مي شود . . .پكي به سيگارم مي زنم و به اين مي انديشم كه بايد به تو بگويم " سلام" و يا فقط "خوش آمدي". توي دنياي آشفتگيهاي تكراري ديگر جنون گفتن هم ادراكي شبيه ناممكن مي خواهد. ما گرفتار گرفتاري هايمان هستيم و اين, يعني فاجعه, يعني مرگ. اگر پي بردي كه سلام با خداحافظ چه فرقي دارد توي مسير مدور ذهن زمين گام نخست را برداشته اي. حالا مي توانيم بي هيچ فاصله اي درباره همه چيز صحبت كنيم, حتي ...ي

Sunday, January 6, 2008