باران صداي شرشرش مي آيد از آن ور
آن ور؟ همين نزديكيا آن سوي پشت در
آنسو كه رفتي پس پريروز از كنار من
تا پشت آن تا پشت هر چيزي از آن بدتر
آن سو كه چشمانت مرا توي خودش گم كرد
توي غباري تيله اي توي غباري تر
آن سو كنار استكان خالي فالت
در پشت پشت پشت اين خاموشي آخر
يكبار تا آن سوي شك با تو سفر كردم
با تو تمام هستي اين چشم بي باور
آن خود تمام عمر اين كوچكترين من بود
آن خود تمام صحنه اين شخص بازيگر
از آسمان تا لحظه رفتن خبر باريد
" باران مي آيد از دو چشم خسته هاجر"
هاجر شبيه لي لي يك دختر لنگ است
پايي شبيه دست من اين دست عصيانگر
هاجر تمام خانه اش خيس است از اندوه
اندوه مي بارد بروي خانه اش جر . . . جر
يكبار من بودم و چشمان سياه تو
تخت و اتاق و پرده و ايينه و خنجر
يادم مي آ مد لحظه افليج زاييدن
درد و اتاق و گريه و بازيچه اي ديگر
درد و تمام عمر و يك دفتر پر از خالي
خطي چنان چشمان تو بر روي اين دفتر
سرخي . . . تمام صحنه يك لحظه به سرخي زد
ديوار و تخت و پرده و حتي تمام در
من بودم و يك هق هق تلخ پر از لبخند
من بودم ومرگ تمام هستي هاجر